👫خاطرات بچه های عزیزم بهاره و ماهان 👫

من پریسا عباسی مادر بهاره و ماهان هستم

اولین روزی که شروع به نوشتن کردم

1395/1/27 19:35
نویسنده : پریسا عباسی
176 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

بهاره و ماهان عزیزم ،از امروز می خوام خاطرات شبرین تون رو اینجا ثبت کنم تا وقتی بزرگ شدین بدونین که چقدر وجودتون برای من و بابا عزیزه و خاطرات شیرین تون مهم .قلب    بهاره قشنگم تو الان دیگه 4 ساله ای و ماهان عزیزی هم 2 ساله ،خیلی دیر شروع کردم به نوشتن چون تمام وقتم رو وقف شما کرده بودم الان بزرگتر شدین دائم با هم بازی میکنین ،می خندین ،گریه می کنین،دعوا میکنین،آشتی میکنین ، و با منم کمتر کار دارین ،منم گهگاهی فرصت میکنم بشینم و گوشه ای از خاطره های قشنگتونو بنویسم   .... قلب قلب    

قلبدختر نازم 5 فروردین91 ساعت 12 ظهر توی بیمارستان کازرون دنیا اومدی و کلی شادی برامون آوردیقلبقلبدکترت مختار شاهی بود .قلبقلببابا  از خوشحالی دست و پاشو گم کرده بود ،می خواست پرواز کنه فرداش که مرخص شدیم رفتیم خونه بابا بزرگ و ده روز اونجا بودیم.مادر بزرگ شبا کنارم می خوابید مواظبم بودم که خواب نرم آخه خیلی گیج بودم و خواب آلود ،میترسید خواب برم و خدای نکرده برات اتفاقی بیافته . هر وقت بیدار میشدی منو از خواب بیدار میکرد تا بهت شیر بدم .توشکمو هم زود به زود بیدار میشیدی . سه روزه بودی که بابا و عمه تو رو بردن دکتر ،آخه یه کمی زردی داشتی باید میبردنت ،مامان بزرگ هم همش میگفت به دکتر بگو شیر خشک بنویسه برات آخه خوب نمی خوابیدی یه کوچولو گریه میکردی  اونم فک میکرد تو گشنته . بابایی شیر گرفت و آورد ما هم درست میکردیم و تو می خوردی هی درست میکردیم و تو می خوردیخجالت ولی بازم یه کوچولو گریه میگردی آخه دلت درد میکرد .همه بچه ها وقتی دنیا میان تا یه مدت  دلشون درد میکنه ولی بعد خوب میشن. با داروهایی که دکتر برات نوشته بود بهتر میشیدی ولی تقریبا به دو ماهی طول کشید تا تو کاملا خوب شدی  ماهآن گلم عزیز دلم تپلی مامان تو هم که 25 دی ماه 92 ساعت 9 شب توی همین بیمارستان دنیا اومدی. تو رو دکتر سعیدی دنیا آورد خیلی ناز بودی سبزه و با نمک . وقتی مرخص شدم اومدیم خونه خودمون گوسفندی هم که بابا بزرگ گرفته بود آورد خونه خودمون جلوت کشت .مامان ستاره هم تا چند شب پیشمون می خوابید که من خوابم نبره مواظبمون بود ولی خودش خوابش میبرد خنده. تو هم مثله بهاره بودی تا دو ماه دل درد داشتی و بعد دیگه خوب خوب شدی ولی دیگه هر کی میگفت بهت شیر خشک بدم گوش نمی  کردم ،آخه خیلی ناراحت بودم که به بهاره  شیر خشک دادم افسوس. تو هم اینقدر تپلی میشدی و زود به زود بزرگ میشدی که همه میگفتن بهش شیر خشک میدی؟منم میگفتم آره آخه می خواستم  که چشت نزنننیشخندخندهخنده 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)