روزهای کرونایی
امروز دیدم پسرم برا خودش کلاس درست کرده و عروسکاشم کرده همکلاسیاش و برا هر کدومشون اسم گذاشته به من میگه مامان رو این مبل نشین میثم نشسته ها ،بعد به اون یکی عروسکه میگه عرشیا من امروز مدادم
و نیوردم تو به من میدی ؟
چقدر دلم گرفت نتونستم گریه نکنم بعد از سال ها گریه کردم دلم سوخت ما دهه ی شصتی ها چقدر نالیدیم چقدر به حال خودمون خندیدیم و دل سوزوندیم حالا بچه هامون روزایی رو میگذرونن که میگیم چه دوارن خوبی داشتیم ما
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی